باکره ای برای الف ها - تصاویر

باکره ای برای الف ها - تصاویر

این نمونه عکس یا تصویر رایگان با نام A Virgin for the Elves است - تصاویری برای برنامه OffiDocs Gimp، که می تواند به عنوان یک ویرایشگر تصویر آنلاین یا یک استودیوی عکس آنلاین در نظر گرفته شود.


برچسب ها:

تصویر رایگان A Virgin for the Elves - تصاویر برای ویرایشگر آنلاین GIMP را دانلود یا ویرایش کنید. این تصویری است که برای سایر ویرایشگرهای گرافیکی یا عکس در OffiDocs مانند Inkscape online و OpenOffice Draw آنلاین یا LibreOffice آنلاین توسط OffiDocs معتبر است.

باکره ای برای الف ها

مایکل ماریون عاشق پدربزرگش بود. او به تماشای موها و ریش پدربزرگش می نشست که روی شانه ها و سینه هایش قرار گرفته بود با همان هیبتی که حرکت آب یک آبشار را تماشا می کرد. وقتی کوچک بود به او اجازه داده شد روی موهای پدربزرگش لانه بسازد و سالها معتقد بود که از تخمی در چنین لانه ای بیرون آمده است.


پدربزرگش برای او آوازهای کوه و دریا می خواند، اما مخصوصاً برای مایکل و پیرمرد عزیز ترانه های اعماق زمین، بهمن های نامرئی در تاریکی، جویبارهای سردی بود که به تنهایی از میان غارهای ناخواسته سروصدا می کردند. گودال های زمزمه کننده


یک روز غروب به نظر می رسید که خورشید به رنگ آبی و نقره ای غروب کرد و مرد ساکت بود و به سرعت نسبت به پسر عزیزش بی تاب بود. صبح روز بعد مرد قبل از اینکه پسر بیاید او را بیدار کند از رختخواب بیرون رفته بود و او را در هیچ یک از جاهایی که عادت به بازی و صحبت کردن داشتند پیدا نمی شد.


مایکل به سراغ چای ساز رفت که با او دوست جوان و خوبی بود. او سالخورده و کچل بود و لباس‌های خشن زیادی پوشیده بود و پسر را میهل صدا می‌کرد. وقتی داستان مایکل را شنید، وقتی چایش را هم زد، سرش حلقه زد و قبل از اینکه به آرامی جواب بدهد، لقمه‌های زیادی چای نوشید.



او به او گفت که یکی می آید و به او نشان می دهد که چه کار باید بکند و او این شخص را با بویی که از گل همیشه بهار می سوزد می شناسد. مایکل یک روز و نیم با چای ساز زندگی کرد. داشت برای آتشش هیزم می برد که تکه ای در حوض کنار خانه اش افتاد. وقتی به آن رسید، از او دور شد. او عاقلانه آن را بیشتر دنبال نکرد، بلکه تبر خود را تکان داد.


آب پاشید، و وقتی سطح شکسته پاک شد، توده‌ای تیره را در پایین دید که حرکت کرد و شکلش تغییر کرد.


سپس ایستاد. چیزی که به کوچکی جوجه تیغی در آب به نظر می رسید، مانند فواره، بدون هیچ نشاط و شادی، راست ایستاده بود، به بلندی یک پیرمرد و باریک مانند یک سگ. هنگامی که از سطح آب عبور می کرد، به جای پوست سیاه، پراکندگی رنگ های کهنه و مهمانی روی پس زمینه ای از رنگ زرد سنگی نشان داد. شکل آن مردی بسیار لاغر با دست‌های بسیار کوتاه بود که جوجه‌های چیده شده را روپوش و پوشیده بود، یا برج کوچکی از میگوهای بزرگ که دائماً بر سر مالکیت اعضای مختلف خود اختلاف داشتند.


مایکل بلافاصله به آن حمله نکرد، بدون اینکه از قصد آن آگاه باشد، اما فاصله خود را حفظ کرد. این کار دشواری خواهد بود، زیرا این موجود به راحتی مانند دکل یک کشتی کوچک به سمت او می‌آید، و پس از خروج از آب، مانند یک کرم سوزنی خشمگین و مست به دنبال پاهای مایکل در حال فرار است.



مایکل چندان اهل دویدن نبود، اگرچه عاشق دویدن بود. با این حال، او فکر می‌کرد که به سرعت از این تعقیب‌کننده که به طرز چشمگیری اما بی‌هدف حلقه زد و تلو تلو خورد، فرار خواهد کرد. آنقدر در بدنش صدای غرغر می داد که به نظر نمی رسید متعلق به آن باشد.


در هر فضای خالی به نظر می رسید که مایکل به آن دست پیدا می کند، اما در هر مانع یا شیبی که مایکل مانع می شد، تعقیب کننده با سرعت بیشتری حرکت می کرد، به طوری که بارها به مایکل نزدیک می شد. در مزرعه ای توقف کرد و تبر خود را تهدیدآمیز تاب داد. موجودی آن را با پنجه های زیادی مانند باله از دستش پیچاند.


مایکل به یک جنازه برخورد کرد، اما فقط چند قدم به داخل رد شد که صدایی مانند پاره شدن لباس و نان خیس شنید. او همان لحظه را روشن کرد و تعقیب کننده اش را دید که مانند سبزی های پوسیده از بهشت ​​افتاده روی خاک برگ پراکنده شده است.


نزدیکتر رفت و ابتدا متوجه شد که این موجود چقدر بوی بدی می دهد. اما لحظه ای که او از بقایای باقی مانده دور شد، بوی بسیار متفاوتی را در آن نزدیکی متوجه شد: بوی گل همیشه بهار سوخته.


او نمی توانست کسی را ببیند، اما بو آنقدر قوی بود که بتواند دنبالش کند. او را به نزدیکترین درختی که قابل درک بود هدایت کرد. دور درخت رفت و کسی را نیافت و تصمیم گرفت از آن بالا برود. لحظه ای که او این را فکر کرد، بوی قوی تر شد، گویی با او موافق بود. او از یک دونده بهتر کوهنورد بود، اما با این درخت مشکل داشت. وقتی در میان شاخه های آن به نظر می رسید قادر به حرکت در هیچ جهتی نیست. او بیشتر از آن بالا رفت، اما هنوز نتوانست به کناری حرکت کند یا بگوید که آیا شخص دیگری در درخت است یا خیر.



او تعجب کرد که آیا درخت متوجه شد که واقعا چقدر بلند است؟ وقتی از بیرون درخت به بالای درخت نگاه کرد، بلندتر از یک خانه جوان نبود، اما حالا همچنان شاخه‌هایی را بالای سرش پیدا می‌کرد، در حالی که باید خیلی بالاتر از آن بود.


شاخه های کنارش ناگهان تسلیم شدند و او به پهلو لیز خورد. او خود را در حال سر خوردن به سمت پایین سراشیبی سبز از شاخه‌های برگی دید، از اینکه قبلاً بارها به گیره یا ترکش گیر نکرده بود، شگفت زده شد.


سپس برگشت و دید که درخت شبیه شیپور است و در گردنش به پایین می لغزد: سیاهچاله ای که به داخل تنه درخت می رود.


دید و لحظه بعد داخل صندوق عقب بود و تمام نور از بین رفت. خطوط داخل حنجره را نشان می‌داد، اما وقتی از کنار آن‌ها افتاد و تکان خورد، تسلیم نشد. در شاخه های بالا و داخل تنه به نظر می رسید که او بیشتر از آن چیزی که بالا رفته بود به پایین می لغزد.


او دوباره از بین چندین ریشه که تا نیمه نمایان شده بود، به سمت نور بیرون آمد. او در انبوهی از خاک، با چانه و بند انگشتان کبود شده، در پای بانک استراحت کرد.


بوی گل همیشه بهار سوخته از بین رفته بود، بوی جدیدی جایگزین آن شده بود، با این حال بویی که به نظر می رسید او را به یاد می آورد: تند، تلخ-شیرین و شبیه گوشت. در مقابل او پسری همسن و سال او روی زمین دراز کشیده بود، با این حال با ریش های پرزخم او برای داشتن آن خیلی جوان بود. پوستش درخشش نقره‌ای داشت، و به نظر می‌رسید که در بخشی از بوی آن نقش دارد، مانند گروه کر پسری در ارکستر.


مایکل به جلو خزید و روی صورت پسر خم شد. پسر بدون اینکه چشمانش را باز کند لبخندی زد و موهای مایکل را ول کرد، گویی برای دیدن نیازی به باز کردن چشمانش نداشت.



پسر پاهای ضربدری نشست و گفت که اسمش "میرین" است.\u201d

میرین به او پیشنهاد داد که به او غذا بدهد و مایکل پس از دویدن، بالا رفتن و سقوط او با خوشحالی پذیرفت. میرین کمانی را به اندازه‌ای کوچک در دست داشت که در یک کاسه سوپ گم می‌شد، هر قسمت آن مانند نخ نازک بود، و طوری ساخته شده بود که می‌توان با یک دست آن را شلیک کرد. لحظات زیادی نگذشته بود که میرین موجودی با زیبایی فوق العاده را به زمین آورد. مثل یک حشره بزرگ بود. طول هر یک از پاها به اندازه یک دست بود و دو پای پشتی بیش از دو برابر طول داشتند، مانند پاهای کاتیدید. شکل سرش مثل یک روباه پیر بدون گوش بود. بدن آن استوانه ای و بلند بود. بال هایش از ساعد مایکل بلندتر بود: شفاف، پر از رنگ آبی، بنفش و سبز.


میرین یک چاقوی بلند و نازک بیرون آورد و شروع به آماده کردن صید کرد.

\u201cاین یک پری است. برای بریدن آنها به یک چاقوی طلسم شده نیاز دارد. بدون آن، حتی تبر شما هم کاری از پیش نمی برد.\u201d

مایکل تعجب کرد که از کجا در مورد تبر خود می داند.


میرین جرقه‌ای را به چوبی که جمع‌آوری کرده بود زد. مایکل گیج شده بود که چگونه جرقه را ایجاد کرده است: به نظر می رسید او این کار را با بستن گیاهان مختلف و بیرون کشیدن سریع گره انجام داده است. او گوشت پری را با گیاهانی که جمع کرده بود، در قابلمه ای که ماهرانه از برگ درست کرده بود، می جوشاند.


بوی پخت و پز پیچیده، گلی، اما با بوی مشخصی شبیه خون بود که مایکل آن را نسبتاً آزاردهنده می دانست. این یک جنبه وحشی تر، کمتر قابل پیش بینی یا آرامش بخش به بوهایی که آنها را احاطه کرده بود اضافه کرد. مایکل سپاسگزار بود که نتوانست همان لکه‌ای را در طعم غذا بیابد، طعمی که سوزن‌انگیز، گرم و شگفت‌انگیز قرون وسطایی نبود.



بعد از اینکه پسرها غذا خوردند، میرین گفت که پدربزرگ مایکل را پیدا خواهد کرد. او این را طوری نگفت که گویی یک کار مهربانانه انجام می دهد، بلکه همانطور که یک مرد به کودک می گوید، من این کار را برای تو انجام خواهم داد. او به مایکل گفت که بی سر و صدا در جنگل حرکت کند، اما مایکل سیلوانی نداشت. پاها، و پری که خورده بود او را خواب آلود می کرد: او هم شکم سیلوانی نداشت. به زودی زیر درختان اطراف آنها پر از حرکات تهدیدآمیز شد.


آنها مردی را دیدند که در جنگلی که جلوتر از آنها بود راه خود را پیدا کرد. هیولایی مانند یک قیف برگی زهرآگین، به اندازه یک سرود ملی، از میان صداهایی که آنها را احاطه کرده بود، بر سر مرد می چرخید.


صدای غوطه ور شدن در آب شنیده شد و جانور مرده افتاد. مایکل از اینکه خونش اینقدر درخشان و انسانی به نظر می‌رسد، متحیر شد. او با احساسی مریض فکر کرد که آیا خون از انسان گرفته شده است؟


مرد دستش را غرق در خون بالا آورد: دست خالی خود را به صورت جانور زده بود. مایکل به آنچه میرین در مورد تبر خود گفته بود فکر کرد و متحیر شد. مرد رو به آنها کرد و صدایی از دو دستش آمد: \u2019cبیشتر خواهیم کشت!\u201d


لب های میرین می لرزید. او یک تیر بر روی مرد شل کرد. خون از دست مرد غرق شد و پیکان دقیقه در هوا ایستاد. سپس سوتی به محدوده شنوایی انسان رسید و دارت به آرامی شناور شد تا در پای میرین روشن شود.

او مانند آهو آماده ایستاده بود، بی صدا به مایکل اشاره کرد که فرار کند و از آنجا دور شد. به نظر می‌رسید که صدای پایین‌تر حواس مایکل را به حرکت در می‌آورد، اما او می‌توانست دارت سیلوانی را با سر به کنار درخت ببیند.


مایکل به سمت مرد دوید، به زانو افتاد و از او التماس کرد که آنها را رها کند.

مرد دستش را روی صورت مایکل گذاشت. موجی از حرکت و درد سرش را پر کرد. موهایش بلند شد و رقصید.


سپس حرکت کاملاً تغییر کرد: زنگ زدن از طریق او از انگشتان فشرده به صورتش خنده بود. هر دو دست می خندیدند، اما این خنده شادی آور نبود. موهای مایکل دوباره بلند شد و خنده دو چندان شد. یکی از دست‌ها بینی مایکل را لمس کرد، موهایش چرخید و دست‌ها کف زدند.



آنها دستان آن مرد را رها کردند و از جنگل عبور کردند. هر چند حالا سیلوان بیشتر به عنوان یک دوست رفت.


به یک چمنزار آمدند. میرین ناراحت بود. اما به محض اینکه وارد درختان آن طرف شدند، پدربزرگ مایکل را دیدند که در میان چندین تنه یک درخت بزرگ به تخت نشسته بود، ظاهراً خوابیده بود.


میرین اشاره کرد و شروع به گفتن کرد: "او هست" اما مایکل دوباره سیگنال بی صداش را شنید که بدود، و وقتی چرخید، سیلوان رفته بود.


مایکل به سمت پدربزرگش دوید، اما پس از آن در محاصره فرم‌هایی قرار گرفت.


مردان وحشی که مانند سگ روی دست و پای خود می پرند، با موهای بلند و جنگلی و چشمانی مانند شیشه سوزان. گریه های آنها مانند خاطرات مرگ مادرش در ذهنش به صدا درآمد.


سپس صدای خنده دو نفر آمد، صداهای زنگ دار، و مایعی که گویی آب توسط پرندگان فریاد می کشد، اشک می ریزد.


مرد سرگردان شد و چمنزار را غرق در گوشت لرزان ترک کرد: دستها به خوبی راضی بودند.


پدربزرگ مایکل فوراً از خواب بیدار شد و سعی کرد مقداری از خرده‌های غم را از روی شانه‌های مایکل پاک کند.

\u201c همانطور که خورشید به من هشدار داده بود، آنها جن بودند. آنها مرا بردند تا تو را به اینجا بکشانم: آنها برای قربانی کردن خود به یک انسان باکره مرد نیاز دارند، اما روحی بزرگتر از روح آنها باعث نابودی آنها شد.\u201d


مایکل به پیرمرد کمک کرد تا پایین بیاید، و آنها به دریچه ای در میان ریشه های درخت بزرگ، به باغ های سنگی رفتند و برای قلب یکدیگر آواز خواندند.


FINIS



به غیر از چند تصویر ذهنی قبلی و برخی ویرایش‌های بعدی، این داستان در یک روز طراحی، نگارش، تصویرسازی و صحافی شد تا بتوانم آن را به جای هدیه دیگری که دیر شده، برای کریسمس به برادرم بدهم. بچه ها معطل نکنید!

تصویر رایگان یک باکره برای الف ها - تصاویر ادغام شده با برنامه های وب OffiDocs

جدیدترین قالب های WORD و EXCEL